جدول جو
جدول جو

معنی برگ ریز - جستجوی لغت در جدول جو

برگ ریز
گیاهی که در زمستان برگ های آن ها می ریزد و در بهار دوباره سبز می شود، پاییز، خزان
فرهنگ فارسی عمید
برگ ریز(لَ زَ دَ / دِ)
برگ ریزنده. برگ ریزان. در حال برگ ریختن:
ز توفیدن بوق و از بانگ تیز
همه بیشه بد چون خزان برگ ریز.
اسدی.
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز.
اسدی.
- برگ ریز شدن،فروریختن برگ به زمین:
نشانی از کف دربار او دهد به خزان
چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا.
سوزنی.
، واپس برده. بازپس برده، پشت و رو کرده. واژگون شده. (فرهنگ فارسی معین). مقلوب. منقلب. و رجوع به برگردانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگ ریزان
تصویر برگ ریزان
خزان، فصل پاییز که برگ درختان می ریزد، برای مثال شرط است که وقت برگ ریزان / خونابه شود ز برگ، ریزان (نظامی۳ - ۵۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگ بید
تصویر برگ بید
برگ درخت بید، نوعی پیکان شبیه برگ بید، برای مثال بدی گر خود بدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگ بیدی (نظامی۲ - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ ریز
تصویر رنگ ریز
رنگرز، صباغ، کنایه از حیله گر، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگ سبز
تصویر برگ سبز
کنایه از چیزی کم بها که از روی محبت به کسی هدیه می دهند، برای مثال بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب - لغت نامه - برگ سبز)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ گِ سَ)
ورق سبزرنگ.
لغت نامه دهخدا
(بَ گِنَ / نِ)
ورق نی.
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 90000گزی جنوب خاوری مسکون و 15000گزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ زَ)
برطرف کننده شرافت و افتخار و بزرگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان میمنداست که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 268 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زردمرغک. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (گل گلاب) ، ریختن. پاشیدن:
چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند.
شبستری.
- آتش خشم و کین برفشاندن، سخت خشمگین شدن. نمودن خشم:
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم و کین برفشاند.
فردوسی.
- از دیده خون دل برفشاندن، کنایه از سخت گریستن:
بپذرفت و زآن شهر لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
چنان داغ دل پیش او در بماند
سرشک از دو دیده برخ برفشاند.
فردوسی.
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش برخ برفشاند.
فردوسی.
، بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. (آنندراج) :
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج گهر برفشاند.
فردوسی.
پریروی بر زن درم برفشاند
بکرسی ّ زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
درمهای آگنده را برفشاند
بنیرو شد از پارس لشکر براند.
فردوسی.
کجا برفشانند مشک و عبیر
همان گسترانند خزّ و حریر.
فردوسی.
درّ است ناخریده و مشکست رایگان
هرچند برفشانی و هرچند برچنی.
منوچهری.
نماند هرچه آن از مرد ماند
بماند هرچه آنرا برفشاند.
ناصرخسرو.
دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟
سعدی.
بسنبل ز ما بوسه ها برفشان
که آورد از زلف ساقی نشان.
ظهوری (از آنندراج).
- آستین برفشاندن، ترک چیزی گفتن.
- ، اشاره کردن با دست (به نشانۀ اجازه دادن) :
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند.
سعدی.
- ، نثار و انعام کردن:
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
- ، اعراض کردن:
هر یک از آن آستنی برفشاند
تا همه رفتند و یکی شخص ماند.
نظامی.
- برفشاندن جان، نثار کردن جان. دادن جان:
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود یکبارگی عمر.
دقیقی.
ستودن مر او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی.
فردوسی.
یل پهلوان را بشادی نشاند
بشادی بر او جان همی برفشاند.
(گرشاسب نامه).
- دست برفشاندن، برافشاندن دست. کنایه از رقصیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رقص کردن. (ناظم الاطباء) :
مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من
برفشانددست و بیند جان فشانیهای من.
فنائی (انجمن آرا).
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
- سر دست برفشاندن، برفشاندن سر دست. آستین برفشاندن:
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که بدوستان یک دل سردست برفشانی.
سعدی.
، ببالا افشاندن. بطرف بالا پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ)
بیدبرگ. ورق درخت بید. (فرهنگ فارسی معین) :
بدی گر خود همه دیو سپیدی
به پیش بیدبرگش برگ بیدی.
نظامی.
- مثل برگ بید، لرزان. زرد. (امثال و حکم دهخدا) :
دلاوران و یلان گشته زرد از انده
چو برگ بید که بر وی دم خزان بجهد.
جمال الدین عبدالرزاق.
همی لرزد بخود بر بید گوئی برگ بیدستی
همی پیچد بخود بر رمح گوئی خیزران آمد.
کمال اسماعیل.
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
رجوع به باد خریف، باد خزان و باد پائیز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برگ ریز. برگ ریزنده. در حال برگ ریختن:
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دد گریزان بود.
اسدی.
، انتقال یابنده (به حالی) ، تغییریابنده، واژگون شونده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پائیز. خریف. خزان. (از ناظم الاطباء). برگ ریز. برگ ریزان. رجوع به برگ ریز و برگ ریزان شود، واژگونی و تغییر. (ناظم الاطباء) : سفعه، برگردیدگی گونه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرح ریز
تصویر طرح ریز
هنداختار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگ بید
تصویر برگ بید
ورق درخت بید، نوعی از پیکان تیر که آنرا بهیئت برگ بید سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگ سبز
تصویر برگ سبز
ورق سبزی از گیاهان که درویشان نیاز کنند، هدیه کوچک و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برف ریم
تصویر برف ریم
زرد مرغک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگریز
تصویر برگریز
زمانی که برگهای درختان بزمین فرو ریزد خزان پاییز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگ بید
تصویر برگ بید
((بَ گِ))
نوعی از پیکان شبیه برگ بید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگ سبز
تصویر برگ سبز
((بَ گِ سَ))
مجازاً هدیه کوچک و ناچیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگیری
تصویر برگیری
اشتقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
پی ریز، طراح، گرده ریز، نقشه ریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاییز، خریف، خزان
متضاد: بهار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ورگ ریه
فرهنگ گویش مازندرانی